ترجمه گویش (شماره 180) شکرالله برآوریان نام من شکرالله برآوریان است، اما در خانه پدرم آقا رب نو ، مادرم طاووس خانم و همکلاسی هایم مرا شکری صدا می کردند. در اصفهان متولد شده ام ، به زبان یهودیان اصفهانی خیلی علاقه دارم و همیشه با افراد فامیل و دوستانم به این زبان صحبت می کنم و لذت می برم چند صفحه خاطراتم را نوشته بودم تا بماند. خدانگهدار آقای یوسف ستاره شتاس باشد که دارد لهجه های یهودیان شهرهای مختلف ایران را جمع آوری می کند، مایل بود این نوشته را ضبط کند بنابراین من این نوشته را از رو می خوانم تا ضبط شود و به سهم خود از کوشش زیاد آقای یوسف ستاره شناس تشکر می کنم. درست به یاد دارم چهار ساله بودم که مادر خدابیامورزم دستم را گرفت و گفت بیا برویم منزل عمو مئیر دیدنی، فوری رفتم لباس هایم را عوض کردم و با هم رفتیم دیدنی. عمو روی یک قالی بزرگِ بزرگ طرف بالای اطاق، یک تشک پاکیزه ای را پهن کرده بود و چند تا بالش پشت کمرش گذاشته و نشسته بود. اطاق او بالای در طبقه ی دوم قرار داشت. با مادرم از پله ها بالا رفتیم و وارد اطاق شدیم، روبروی عمو نشستیم مادرم و عمو با هم صحبت کردند و خبرها را رد و بدل نمودند. طولی نکشید که من خسته شدم و دور اطاق راه افتادم و رسیدم به یک صندوق خیلی بزرگ که روبروی عمو قرار داشت، خیلی صندوق قشنگی بود پشت صندوق سه چهار تا عصای رنگارنگ را دیدم که از چوب یا آهن شاخته شده بودند. یکی از آن ها را برداشتم و ورانداز کردم. عمو با مهربانی مرا صدا زد و گفت عصای عمو را سرجایش بگذار و بیا بنشین تا به تو پولکی بدهم. فوری عصای ایشان را سرجایش گذاشتم و دویدم نزد مادرم نشستم. عمو هم دو تا پولکی کف دستم گذاشت. عمو از مادرم پرسید هنوز شکری را به مکتب نفرستادی و مادرم گفت نه، اما در فکرش هستم. طولی نکشید مادرم مرا نزد ملا یزدیچی برد. ملا یزدیچی در کوچه قنادی ها روبروی منزل خودمان یک دکان کوچک پنبه دوزی داشت. من و سه چهار تا بچه های همسایه روی زمین دکان که پر از خاک بود می نشستیم، مادرم یک تشکچه ی چهارگوش کوچک برایم درست کرده بود که روی آن می نشستم، بچه های دیگر هم یک تکه پوست بز یا بره می آوردند و رویش می نشستند. روز اول ملا یزدیچی، الف بای عبری را که روی یک مقوا درشت نوشته شده بود درس داد و کم کم از حفظ، شمع ایسرائل، آنا بکواح و اشره یوشووه را بما یاد داد. ملا در حالی که پنبه دوزیش را می کرد یه آهنگ می خواند و ما تکرار می کردیم. خدا او را بیامرزد آدم خوبی بود. شش ماه بعد مادرم مرا برد مکتب ملا مثلو .او اطاق بزرگ پاکیزه تری داشت هشت نه نفر بچه چهار پنج ساله روی زمین می نشستیم و به آهنگ، آنچه ملا مثلو میگفت تکرار می کردیم. ملا مثلو خیلی بلند قد بود. همسرش دستش را می گرفت و میاوردش تو اطاق زیرا که ایشان کور مادر زاد بود. اما از راه گوش خیلی با سواد شده بود. همه بچه ها ساکت، آرام و با احترام به حرف هایش گوش می دادند. من خیلی مطالب را در مکتب ملا مثلو یاد گرفتم خدا رحمتش کند. پنج ساله بودم که مادرم مرا برد به یک مکتب یهودی در محله نزدیکی های منجلاب که هفت کلاس داشت. بچه های زرنگ می توانستند زود زود به کلاس بالانر بروند شش ساله بودم که با بچه ها، که بگمانم پانزده یا شانزده نفر بودیم به صف با معلم این مکتب رفتیم به مدرسه آلیانس (اتحاد) در خیابان مشیر که تازه ساخته شده بود. خیلی تمیز و بزرگ بود. این مدرسه دو قسمت داشت، دست راست پسرانه و دست چپ دخترانه که هر کدام دو طبقه بود. طبقه اول برای کلاس های ابتدایی و طبقه دوم برای کلاس های متوسطه هفتم تا نهم . من کلاس اول ابتدایی را در مدرسه اتحاد اصفهان به پایان رساندم و با مادرم و برادر بزرگم آقا بنایاهو که خدا نگهدارش باشد، رفتم اهواز نزد پدرم که آنجا با دو شریک خود تجارت می کردند. یکی از شرکا در اصفهان و دیگری در تهران زندگی می کرد. این دو نفر اجناس مختلف را می فرستادند به اهواز تا پدرم بفروشد، من برای کلاس دوم به دبستان دانش پهلوی رفتم و تا پایان کلاس پنچم در اهواز بودیم. برای کلاس ششم برگشتیم اصفهان و دوباره به مدرسه آلیانس (اتحاد) رفتم، بعد از امتحان تصدیق ابتدایی، کلاس های هفت، هشت و نه سیکل اول را در دبیرستان اتحاد درس خواندم چون دبیرستان اتحاد فقط تا کلاس نهم را داشت. بعد برای ادامه تحصیل رفتم دبیرستان ادب که توسط انگلیسی ها درست شده بود و نامش انگلیش کالج بود که به دستور رضا شاه نامش به دبیرستان ادب تغییر پیدا کرده بود. دبیرستان ادب خیلی مجهز و معروف بود و معلمان خیلی با سواد داشت ناظم مدرسه آقای عریضی بود. من در مدرسه ادب دوستان خیلی خوبی داشتم نام یکی از آن ها یحیی سامیح بود. خاطره تلخ و شیرین از امتحانات نهایی کلاس یازده دارم که میل دارم آنرا بگویم و بنویسم. بعدازظهر روز اول امتحان، در منزل یحیی بودم یک ساعت و نیم پیش از موقع آماده شدیم برویم برای امتحان فیزیک کتبی من یک دوچرخه هرکولس رومیل سبز داشتم یحیی هم یه دوچرخه زنانه داشت رفتیم سوار دوچرخه هایمان بشویم، دوچرخه یحیی پنچر بود خیلی ناراحت شد. گفتم یحیی دلواپس نشو، با دوچرخه من میرویم تو جلو بشین . منزل یحیی در خیابان احمدآباد قرار داشت. دو نفره سواره ی دو پشته رسیدیم وسط چهارراه شکرشکن، ناگهان یک پاسیان که وسط چهارراه ایستاده بود جلو دوچرخه مرا گرفت و ما را پیاده کرد و با تشر گفت شما دو نفر خلاف کرده اید، دو ترکه سوار شدن قدغن، بعلاوه دوچرخه چراغ هم نداره و جرم شما خیلی سنگین. ما مبهوت و متحیر مانده بودیم، پنچری دوچرخه یحیی را برایش تعریف کردیم. گفت: "من شما دو نفر را باید ببرم کلانتری"، خدا خود می داند ما چه حالی داشتیم. هرچه التماس کردیم فایده نداشت، گفتیم : "سرکار ما امتحان نهایی داریم دوچرخه را شما ببرید کلانتری ما فردا صبح می آییم کلانتری جریمه ای لازم باشد پرداخت می کنیم"، قبول نکرد و فوری باد چرخ جلو دوچرخه را خالی کرد. آنقدر درمانده شده بودم که حد ندارد. ناگهان یکی از دوستان مسلمانمان که انسان خیلی مهربان و دلرحمی بود و محمود آقا نام داشت سر رسید، از ما مسن تر بود و خانواده معرفی داشت، به پاسبان گفت:" سرکار چه اتفاقی افتاده؟" پاسیان گفت: "این ها دو پشته سوار بودند که خلاف و قدغن، بعلاوه چراغ هم ندارند جریمه اشان سنگین است." محمود گفت: "سرکار من این دو نفر را سال هاست می شناسم بچه های خوبی هستند میدانم می روند امتحان بدهند آن ها را ببخشید." من گفتم: "محمود آقا اگر دوچرخه یحیی پنچر نشده بود من دو پشته سوار نمی کردم، بعلاوه حالا که روز روشن است من چراغ لازم ندارم، به چشم فردا چراغ می خرم و می گذارم." اما پاسبان بی رحم و مروت قبول نکرد. یحیی از سنگدلی پاسبان کلافه شده بود و می دانست که به چه جهت ما را اینچنین گرفتار کرده برای اینکه یهودی بودیم. ناگهان محمود فکری کرد، دستش را توی جیبش برد و یک دو تومانی نارنجی رنگ نو درآورد و به پاسبان داد و گفت: "سرکار ایندفعه این بچه ها را بخاطر من ببخشید." پاسبان دو تومانی را گرفت و آنرا برانداز کرد و انگشت اشاره را بطرف من بحرکت درآورد و گفت: "بچه جهود به مأمور دولت رشوه می دهی؟!" من در آن موقع قلبم می خواست از سینه ام بیرون بزند.گفتم: "سرکار من رشوه ای ندادم" گفت: "بله تو دو تومان به من داده ای". محمود دید وضع خراب است، گذاشت و رفت، پاسبان هم گفت: "بدو بی افت جلو". برای من و یحیی روشن شده بود که به امتحان کتبی فیزیک نخواهیم رسید تسلیم شدیم و به دنبال پاسیان به طرف کلانتری حرکت کردیم، وارد کلانتری شدیم افسر نگهبان یک گروهبان بود که روبروی منزل دایی یوسف من خانه ی کوچکی داشت و تریاکی قهاری بود پاسبان و ما دو نفر بفرمان گروهبان نشستیم. گروهبان مشغول نوشتن مطلبی بود، یک پیرمردی هم روبرویش نشسته بود، مردک برخواست و گفت: "سرکار من کار دارم چقدر باید معطل بمونم؟" اینرا گفت، نصیب دشمنانتان نشود گروهبان مثل یک ببر تیر خورده از پشت میز بلند شد، آمد جلو مردک یک سیلی محکم بصورتش زد و گفت: "مرتیکه پدر سوخته خفه شو تا من کارم تمام بشه." بعد به پاسبان گفت: سرکار گزارش کن، پاسبان تا خواست حرف بزند، گروهبان گفت: کتبی گزارش کن. پاسبان کم سواد یک برگه کاغذ برداشت و یواش یواش شروع کرد به نوشتن، حالا که فکر آنموقع را می کنم چشمانم پر از اشک می شود که چطور گرفتار شده بودیم و نمی توانستیم یک کلمه حرف بزنیم، شاید بیش از نیم ساعت طول کشید تا گزارش آماده شود. پاسبان به گروهبان گفت: "قربان گزارش آماده است". گروهبان گفت: "حالا خلاصه بگو چی شده" پاسبان ماجرا را با آب و تاب تعریف کرد. گروهبان به او دستور داد دوچرخه را توقیف کن و در انبار کلانتری بگذار تا پرونده را به دادسرا بفرستیم و خطاب به ما گفت: "شما مرخصید". دو نفری با دلی دردمند و شکسته از کلانتری بیرون رفتیم و اشک هایمان به پهنای صورتمان سرازیر شد، یحیی با حق حق گفت: "عصر ساعت پنج میام دنبالت تا بریم منزل یکی از همکلاسی ها بپرسیم امتحان چطور بوده". ساعت پنج با یحیی رفتیم پیش یکی از همکلاسی ها بعد از احوالپرسی معلوم شد سوالات ششم ریاضی را اشتباهاً داده بودند به پنجم علمی و هنگامیکه متوجه این اشتباه می شوند امتحان تعطیل می شود و میگویند فردا صبح بیآیید تاریخ امتحان فیزیک کتبی پنجم علمی را اعلام می کنیم. خدا دانا است چه حالی پیدا کردیم، از فرط خوشحالی خیال می کردیم تو آسمان ها پرواز می کنیم شکر خدا را می گفتیم و یکدیگر را بغل کرده و می بوسیدیم و اشک شوق از چشمانمان روان بود. پس از امتحانات نهایی و قبولی، یکروز پست چی، در خانه ام پاکتی بمن داد پاکت را باز کردم، بازپرس دستور داده بود سه هفته بعد بروم دادگستری، بدجوری گیر کرده بودم نه می توانستم به مادرم بگویم نه به پدرم. دو روز بعد در خیابان چهارباغ را می رفتم که به محمود برخوردم، بعد از احوالپرسی گفتم: "از طرف بازپرس احضار ده ام چیکار کنم؟" گفت: "دلواپس نباش من دوستی دارم در دادگستری با او صحبت خواهم کرد و فردا عصر ساعت چهار همین جا باش". ساعت چهار یک آدم خیلی قد بلند لاغری را بهمراه آورده بود، او را معرفی کرد و گفت: "من کار دارم باید بروم و رفت". من با خود گفتم حتما محمود گفته که من پولی به پاسبان نداده ام، اما آن مرد گفت: "پاسبان در گزارشش نوشته که من دو تومان به او داده ام و او می تواند با سی چهل تومان کارمان را درست کند". گفتم: "خبرش را به محمود می دهم". یک ساعت بعد دوباره محمود را دیدم، گفتم: "محمود آقا من از کجا سی چهل تومان پیدا کنم؟" او گفت: "این آقا همه ی پول را خودش نمی خورد، شاید نیمی از آنرا باید بدهد به دوستانش". گفتم برای من ممکن نیست، خواهش می کنم نزد او می روی بگو نمی توانم این پول را بپردازم. در موقع معین یحیی سروقت آمد و باتفاق به دادگستری رفتیم، من به تنهایی رفتم نزد بازپرس که جوانی بود حدود سی، سی و دو ساله و خیلی خوش لباس و مهربان. روبرویش روی صندلی نشستم، گفت ماجرا را برایش تعریف کنم و با دقت و علاقه گوش کرد. هنگامیکه قسم خوردم که من دو تومان به پاسبان نداده ام گریه ام گرفت، دیدم بازپرس خیلی ناراحت شد و گفت: "ناراحت نباش، من مطمئن هستم تو اینکار را نکرده ای". بعد تاریخ تولدم را پرسید و آنرا یادداشت کرد و خیلی آرام مثل یک برادر گفت: "چون برای من مسلم است که شما رشوه ای به پاسبان نداده ای و از جانب دیگر از ناچاری دو پشته دوچرخه سواری کرده ای، بعلاوه هنوز به سن هیجده سالگی هم نرسیده ای، من قرار منع تعقیب صادر می کنم و آزادی که بروی ولی این تجربه ای باشد برای زندگیت که تا می توانی در اجرای قانون کوشا باشی". از خوشحالی مات مانده بودم و زبانم بند آمده بود که چگونه از این بازپرس جوان تشکر کنم، اشکانم سرازیر شده بود خودم را جمع کردم و گفتم: "آقای بازپرس شما مرد باوجدان و مهربانی هستید خداحافظ شما باشد". با لبخند با من خداحافظی کرد، فوری رفتم نزد یحیی که منتظرم بود او را بغل کردم و گفتم راحت شدم، مرخص شدم. یحیی دوست عزیزم ادامه تحصیل داد و دکتر طب شد، اما عمرش کوتاه بود گمان می کنم شصت سالش هم نشده بود که از دنیا رفت، خدا بیامرزدش، روحش شاد.