مِصوراع
بیست و هشتمین هفطارا
پادشاهان دوم 7/3-7/20

پادشاهان دو-فصل هفت
3-چهار(مرد) بَرَص دار کنار دروازه (شهر) بودند. به یکدیگر گفتند:
“چرا ما در اینجا نشسته ایم تا بمیریم؟”
4-“اگر بگوییم به شهر برویم. شهر قحطی است و اگر اینجا بنشینیم می میریم.
پس اینک برویم و خود را به دامان خیمه اَرام بیندازیم اگر ما را زنده نهند، زنده می مانیم و اگر ما را بکشند ، می میریم.”
5-درتاریکی شب برخواستند که به خیمه ی اَرام بروند.
تا مرز سپاه اَرام آمدند و کسی در آنجا نبود.
6-و حد-ا صدای ارابه، صدای اسب و صدای سپاه بسیاری به گوش لشگر اَرام رسانده بود.
یکی به دیگری میگفت:
“اکنون پادشاه ایسرائل، شاهان حیتی وشاه مصر را بر ما اجیر کرده تا برما وارد (جنگ) شوند.”
7-پس در تاریکی شب برخواسته، چادرها و اسبان و خرانشان را چنانکه در سپاه بود، رها کرده، از بیمشان گریختند.

8-این بَرَص داران تا انتهای خیمه آمدند و وارد خیمه ای شدند، خوردند و نوشیدند و از آنجا نقره و طلا و جامه هایی برداشتند و رفتند و پنهان نمودند.
بازگشتند و به چادر دیگری در آمدند. از آنجا هم برداشتند و رفتند و پنهان کردند.
9-به یکدیگر گفتند:”ما کار خوبی نمی کنیم امروز خبر خوش است و اگر تا روشنی صبح ساکت بنشینیم و بشکیبیم ، گناهکار می شویم پس اکنون بیایید برویم و خانه پادشاه را آگاه کنیم.”

10-آنگاه آمدند و دروازه بان را ندا زدند و به او چنین گفتند:
“ما به خیمه اَرام رفتیم و نه کسی آنجا بود و نه نوای آدمی شنیده می شد، مگر اسبان و خران بسته و چادرهایی که رها شده بودند.”
11-دروازه بانان بانگ برآوردند و به قصر اندرونی شاه خبر دادند.
12-پادشاه شبانه بلند شد و به ملازمان خود گفت:
“بگذارید شما را از آنچه ارمی ها به ما کرده اند؛ آگاه سازم. آنها از گرسنگی ما را می دانند. از چادر رفته اند و در کشتزار پنهان شده اند با خود گفته اند:
آنگاه که اینها (ایسرائل) از شهر به درآیند، ایشان را دستگیر می کنیم و به شهر می آییم.”
13-یکی از ملازمان گفت:
“(پنج نفر) با پنج (راس) از اسبهایی را که در این شهر مانده اند بردارند.
اینک اینها (که با اسبها می روند) اگر گرفتار دشمن شوند، سرنوشتشان مانند تمام جمعیت ایسرائلی که در این شهر هستند (و گرفتار قحطی بوده و هلاک خواهند شد) خواهد بود . اینک اینها با انبوه جمعیت ایسرائل که (تا کنون برای قحطی) تمام شده اند، هم اقبالند. پس اینها را بفرستیم و ببینیم.”(چه می شود)

14-دو ارابه اسبی برداشتند. پادشاه در پی چادر ارام فرستاده ، گفت:”بروید.”(وضع را ببینید)
15-(اسب سواران) تا یَردِن در پی آنها (ارامی) رفتند و همه راه را پر از جامه و ابزار که ارامی ها برای شتابشان انداخته بودند نگریستند.
پس آن فرستادگان برگشتند و پادشاه را آگاه کردند.
16-مردم رفتند و اردوی ارم را غارت کردند. برابر گفته ا.دونای (بهای) یک سِآه(پیمانه) آرد گندم به یک شِقِل (فروخته) شد.
17-پادشاه آجودان خود را که معتمدش بود(در حفظ نظم) کنار دروازه گماشته بود.
مردم، او را لگد کوبیدند و چنانکه مرد خد-ا به پادشاه که آستانش رسیده بود، گفته بود او (آجودان) مرد.
18-مرد حد-ا به پادشاه چنین گفته بود:
“فردا همین هنگام ، کنار دروازده شومرون (بهای) دو سآه جو یک شغل و یک سآه آرد نرم هم یک شقل (فروخته) خواهد شد.”
19-(آجودان) به مرد حد-ا پاسخ گفته بود:
“می پنداریم که اکنون حد-ا در آسمان دریچه ای می سازد؟
آیا چنین چیزی خواهد شد؟”
(مرد حد-ا) گفت:”تو با چشمانت می بینی ولی از آن نخواهی خورد.”
20-برای او چنین پیش آمد مردم کنار دروازه او را لگد کوبیدند و مرد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *